کتابخانه عاشقی
سلام دوستان آمدم با پارت جدید کتابخانه عاشقی🥰
شروع پارت ۴ 🙃
بفرمایید ادامه مطلب👇🤗
شروع از زبان مرینت:
M:درحال آماده شدن برای رفتن به کتابخانه بودم برای همین یه هودی نارجی با شلوار اسکینی و یه شال سفید پوشیدم و از پدر مادرم خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدم توی راه رفتن بودم که دیدم یک پیرمرد در حال خوردن به زمین است سریع به او کمک کردم و او به خاطر کمکی که بهش کرده بودم تشکر کرد و منم گفتم که کاری نکردم و به راهم ادامه دادم درحال ورود به کتابخانه بودم که احساس کردم یک نفر پشت سرمه و وقتی به پشت سرم نگاه کردم از چیزی که دیدم خیلی جا خوردم باورم نمیشد آدرین بود همون شخصی که از کودکی باهم هم بازی بودیم و کسی که بهم پیشنهاد ازدواج داده بود همونی که من دست رد به سینش زده بودم باورم نمی شد خودش بود که یک لحظه احساس خجالت کردم آخه اون بعد این چند سال خیلی بزرگ شده بود و من بلافاصله صورتم را برگرداندم و بدون سلام و هیچ حرفی به راهم ادامه دادم .
از زبان آدرین :
در حال آماده شدن بودم برای همین یه لباس لش پسرونه با شلوار کارگو ست کردم و از پدر مادم خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدم ، توی راه در حال فکر کردن به این بودم که یعنی ممکنه مرینت رو امروز ببینم ای کاش بتوانم که رسیدم به پیاده رو و وایسادم تا ببینم ماشینی در حال آمدن است یا نه که دیدم یک پیرمرد درحال رد شدن است و یک ماشین هم دارد با سرعت زیاد می آید سریع به طرف پیر مرد رفتم و او را نجات دادم پیر مرد از من تشکر کرد و منم هم گفتم خواهش میکنم و با عجله به راهم ادامه دادم .
در حال وارد شدن به کتابخانه بودم که دیدم دختری جلوی من دارد وارد می شود احساس کردم این دختر مرینته کاملا مطمعن نبودم تا این که صورتش را برگرداند و دیدم واقعا خود مرینت است اون از دیدن من خیلی تعجب کرده بود ولی من از دیدن او خیلی خوشحال بودم می خواستم چیزی بگم که سریع صورتش را برگرداند و به راهش ادامه داد از این کارش خیلی ناراحت شدم و پیش خودم گفتم شاید دیگر دوست ندارد با من صحبت کند و منم به راهم ادامه دادم.
۲۰۰۰کارکتر
خوب دوستان امید وارم از این پارت خوشتان آمده باشد از این پارت به بعد خیلی هیجانی می شود چون من قراره یه اتفاقاتی برای مرینت و آدرین بی افتد.
شرط برای پارت بعد ۲ لایک و ۲ کامنت 🙃